عشق صورتی(روانشناسی وریلکسیشن)والپیپر های بینظیر

خوشبختی وموفقیت از آن شماست آن را به خود ودیگران هدیه دهید..............


هوش هیجانی و شادکامی

 

ا نزدیک به صد سال پس از ظهور علم روان‌شناسی، روان‌شناس‌ها وقتی که از هوش» حرف می‌زدند، منظورشان هوش منطقی بود. آنها روز به روز، تست‌های هوششان را پیشرفته‌تر می‌کردند تا چیزی که به عنوان IQ (بهره هوشی) از آن در می‌آوردند، دقیق‌تر و دقیق‌تر باشد. آنها می‌گفتند که هر چه بهره هوشی بالاتری داشته باشید، موفّقیت بالاتری کسب می‌کنید؛ امّا تجربه عموم مردم، چیزهای دیگری می‌گفت. IQ در بهترین حالت، می‌توانست موفّقیت تحصیلی یک نفر را تضمین کند. چه قدر آدم، دور و بر ما هستند که بهره هوشی چندان بالایی ندارند، امّا بسیار آدم‌های موفّقی هستند! آنها از چه هوشی برای پیش بردن کارهایشان استفاده می‌کنند؟ این سؤالی بود که در نهایت، در دهه 1990 میلادی، ذهن روان‌شناسان آن طرف آبی را هم مشغول خودش کرد. پیتر سالووی،1 اوّلین نفری بود که اصطلاح هوش هیجانی» (EQ)2 را برای ویژگی این آدم‌ها به کار برد؛ اصطلاحی که رابطه تنگاتنگی با شادکامی» ‌و خوشبینی» داشت.

هوش هیجانی، چه فرقی با هوش منطقی دارد؟

شاید لازم باشد اوّل ببینیم کلمه هوش» که مثل نُقل و نبات میان صحبت‌های ما ریخته است، چه معنایی دارد. قابل قبول‌ترین تعریفی که تا به حال از هوش ارائه شده این است: توانایی آدمیزاد برای سازگاری و پیشرفت در موقعیت‌های مختلف زندگی». کسانی که روی هوش منطقی تأکید داشتند، می‌گفتند که این توانایی سازگاری در آدمی‌، بر می‌گردد به IQ یا بهره هوشی یا همان توانایی‌های موروثی ذهنِ او. آنها بهره هوشی را با ابزاری می‌سنجیدند که معلوم می‌کرد که یک آدم، چه قدر حساب و کتابش خوب است، چه قدر اطّلاعات عمومی‌ دارد، چه طور می‌تواند شباهت‌ها و تفاوت‌های بین کلمه‌های مختلف را شرح دهد، حافظه‌اش چه قدر است، چه قدر در کارهای عملی سرعت عمل دارد، چه طور می‌تواند اجزای مختلف یک واقعه را به هم پیوند دهد و چیزهای منطقی‌ای از این قبیل. آنها می‌گفتند که این نوع از هوش، ژنتیک (موروثی) است و هر کسی با هوش مشخّصی به دنیا می‌اید؛ امّا محیط می‌تواند آدم را به حداکثر هوشی که ژنتیکش تعیین کرده، برساند و یا نرساند. در واقع، ژنتیک، طیفی از بهره هوشی را در نهاد ما گذاشته است؛ حالا دیگر دست اراده و محیط ماست که به حداکثر این طیف برسیم و یا به حداقلش راضی شویم. همان طور که در مقدمه گفتیم، با تمام این تفاسیر، هوش منطقی فقط می‌تواند موفّقیت تحصیلی ما را تضمین کند. تا سال‌های سال، روان‌شناسان، فکر می‌کردند که هوش، یعنی همین هوش منطقی. حتّی یکی از آن دوآتشه‌هایشان در تعریف هوش می‌گفت: هوش یعنی چیزی که توسط تست هوش من سنجیده می‌شود!».

هوش منطقی دو تا پاشنه آشیل (نقطه‌ضعف) داشت. یکی این که ارثی بود. با این حساب، تا وقتی که شما بدانید هوشتان ارثی است، دانستن بهره هوشی‌تان، هیچ کمکی به تغییر در زندگی‌تان نمی‌کند. دوم هم این که فقط حدود بیست درصد از موفّقیت ما را می‌توانست پیش‌بینی کند.

سالووی (اوّلین کسی که اصطلاح هوش هیجانی را باب کرد)، احتمالاً از هر دو نقطه‌ضعف هوش منطقی باخبر بود. او نوعی از هوش را به دنیای علمی ‌روان‌شناسی شناساند که کاملاً اکتسابی بود، می‌شد آموزشش داد و در ضمن می‌توانست هشتاد درصد از موفّقیت یک آدم را تضمین کند.

هوش هیجانی، چه جور هوشی است؟

به بیان خیلی ساده، هوش هیجانی، یعنی این که به جای این که بگذاری فقط منطقت در تصمیم‌گیری‌هایت مؤثّر باشد، از احساساتت هم استفاده کنی. ضمن این که قدرت این را داشته باشی که احساساتت را کنترل و مدیریت کنی». این، تعریفی بود که سالووی و مایر در سال 1990م، ارائه دادند؛ امّا بعدها، روان‌شناسان دیگر، خیلی ریز‌تر، به تعریف هوش هیجانی پرداختند. مثلاً بار- اون»3 (روان‌شناسی که تست هوش هیجانی‌اش به فارسی هم ‌ترجمه شده است)، می‌گفت: هوش هیجانی، از پنج مؤلّفه (عنصر) تشکیل شده است که هر کدام از این مؤلّفه‌ها، خودشان از اجزای کوچک‌تری تشکیل شده‌اند. حالا هر کس که تعداد بیشتری از این توانایی‌ها را داشته باشد، هوش هیجانی بیشتری دارد».

عناصر تشکیل‌دهنده مؤلّفه‌های هوشهیجانی، از دیدگاه بار- اون» اینها بودند:

یک. مهارت‌های درون‌فردی

1. خودآگاهی هیجانی.یعنی این که خودت بفهمی‌که الآن دقیقاً چه احساسی داری. داری می‌ترسی، عصبانی هستی یا از چیزی متنفّری. خیلی از آدم‌ها واقعاً در تشخیص احساسات خودشان هم مشکل دارند.

2. جرئت‌ورزی. یعنی این که بتوانی احساسات، عقاید و تفّکرات خودت را خیلی قاطعانه و البته محترمانه ابراز کنی و از حقوقت دفاع کنی. همان طور که می‌بینید تا کسی احساسات خودش را نشناسد، نمی‌تواند آن را ابراز کند. پس خودآگاهی هیجانی، مقدّمه جرئت‌ورزی است.

3. خودتنظیمی. یعنی این که حالا که احساساتت را می‌شناسی، آنها را بپذیری و برایشان احترام قائل شوی.

4. خودشکوفایی. یعنی بتوانی از استعدادهای خودت، به نحو مطلوب استفاده کنی. در واقع، داشتن هوش، کافی نیست؛ استفاده از آن است که شما را موفّق می‌کند.

5. استقلال. یعنی این که خیلی ساده، فکر و احساساتت مال خودت باشد و به کسی وابسته نباشی.

دو. مهارت‌های میانْ‌فردی:

1. روابط میانْ‌فردی. یعنی بتوانی اوّلاً احساسات دیگران را بشناسی؛ ثانیاً آنها را درک کنی و بتوانی یک رابطه صمیمانه را حفظ کنی.

2. تعهّد اجتماعی. یعنی در هر گروهی که عضو می‌شوی، عضو مؤثّر و سازنده گروه باشی و همه از تو به عنوان یک شریک خوب یاد کنند.

3. همدلی. یعنی این که وقتی یک نفر، از احساسات و افکارش با شما حرف بزند، شما بتوانید خودتان را بگذارید به جای او و حسّش را از این طریقْ درک کنید.

سه. سازگاری

1. حل مسئله. یعنی این که بتوانی بفهمی‌که الآن، مهم‌ترین مشکلات تو کدام‌ها هستند، بتوانی آنها را تعریف کنی، راه‌حل‌های احتمالی‌اش را بشناسی و آنها را امتحان کنی.

2. آزمون واقعیت. یعنی این که بدانی دور و برت چه خبر است و فرق آن چیزی را که در ذهنت می‌گذرد و آن چیزی که در عمل اتّفاق می‌افتد، بشناسی.

3. انعطاف‌پذیری. یعنی این که خشکْ‌مغز و خشکْ‌دل نباشی. اگر گاهی لازم است بتوانی بنا به شرایط، احساسات، فکر‌ها و رفتارهایت را تغییر بدهی.

چهار .کنترل استرس

1. توانایی تحمّل استرس. یعنی این که چه قدر در برابر مصیبت‌ها و اتّفاق‌های نامطلوب، مقاومت می‌کنی و چه قدر می‌توانی در مقابل فشار روانی، تاب بیاوری؟

2. کنترل هیجانات شدید. یعنی این که چه قدر می‌توانی هیجان‌های منفی و شدید خودت (مثل: خشم ناگهانی) را کنترل کنی؟

پنج. خلق عمومی

1. شادی. یعنی چه قدر از خودت احساس رضایت داری؟ چه طور می‌توانی خودت را شاد کنی؟ و چه طور می‌توانی دیگران را شاد کنی؟

2. خوشبینی. یعنی توانایی نگاه به جنبه‌های روشن زندگی و حفظ نگرش مثبت، حتّی در رویارویی با ناملایمات زندگی.

هوش هیجانی را چه طور می‌شود پرورش داد؟

همان طور که گفته شد، روان‌شناسانی که از هوش هیجانی، به عنوان مهم‌ترین عامل موفّقیت فردی، دفاع می‌کنند، معتقدند که این نوع از هوش، اکتسابی است و می‌توان آن را پرورش داد. آنها راه‌های مختلفی را برای پرورش هوش هیجانی پیشنهاد می‌کنند که بعضی از آنها را ـ‌که با فرهنگ ایرانی اسلامی، بیشتر منطبق هستندـ می‌خوانید:

1. تشکیل گروه‌های دوستانه برای تشخیص احساسات خود و دیگران: همان طور که در بخش قبل گفته شد، یکی از توانایی‌های لازم برای داشتن هوش هیجانی بالا، این است که آدم بتواند احساسات خودش و دیگران را بشناسد و روی آن احساس‌ها، نام بگذارد. این اتّفاق، در واقع، به خودی خود، در جمع‌های خیلی دوستانه ما اتّفاق می‌افتد؛ امّا می‌شود همین اتّفاق‌ها را هدفمند کرد. به عنوان مثال، وقتی که یک حالت چهره یا حالت بدنی خاصی را در دوستمان می‌بینیم، می‌توانیم به او بگوییم: غمگین به نظر می‌رسی» (به جای این که از جمله مبهم انگار حالت خوب نیست!» استفاده کنیم). بازخوردی (واکنشی) که ما از دوستمان در مقابل این جمله دریافت می‌کنیم، دو حُسن دارد: اوّل، این که به ما می‌فهماند که چه قدر در تشخیص درست احساسات دیگران توانایی داریم؛ دوم هم این که دوستمان احساس بهتری نسبت به ما پیدا می‌کند و حس می‌کند که ما او را درک می‌کنیم. ضمن این که در گروه‌های دوستانه، ما می‌توانیم احساسات خود را کاملاً بشناسیم و آنها را ابراز کنیم.

2. حل یک یا چند مشکل را تمرین کنیم: برای حل مشکلاتمان، به یک روش چندمرحله‌ای و منظّم روی بیاوریم. یعنی این که در درجه اوّل، مشکلات فعلی‌مان را اوّلویت‌بندی کنیم. مهم‌ترین مشکلاتمان را تعریف کنیم و عوارضی را که می‌تواند برای زندگی‌مان داشته باشد، معلوم کنیم. سپس به توانایی‌هایی که خودمان داریم و حمایت‌هایی را که ممکن است از طرف دیگران برای حل مشکل از ما بشود، فهرست کنیم. در درجه بعدی، هر چه راه حل به نظرمان می‌رسد (چه منطقی و چه غیر منطقی) را فهرست می‌کنیم و بعد، می‌اییم عیب و حسن هر کدام را می‌نویسیم. هر کدام را که بیشترین حسن‌ها و کم‌ترین عیب‌ها را داشت، به عنوان راه حل احتمالی می‌پذیریم و آن را اجرا می‌کنیم. در صورت شکست، از راه حل بعدی استفاده می‌کنیم. این روش منظّم، در واقع، روش حل مشکلات است که کم‌کم ملکه ذهنمان می‌شود و در همه مشکلاتمان از آن استفاده می‌کنیم.

3. از ادبیات و سینما برای شناختن احساساتمان بهره ببریم: بسیاری از داستان‌ها و فیلم‌ها، سرشار از موقعیت‌های احساسی هستند که شخصیت داستان یا فیلم، یک احساس مثبت یا منفی خاص را تجربه می‌کند. خواندن این داستان‌ها و دیدن این فیلم‌ها، می‌توانند ما را در شناختن حس‌هایی در وجود خودمان که هم‌شکل با حس‌های شخصیت‌های آنهاست، یاری کنند.

4. از نوشتن برای بیرون ریختن احساساتمان استفاده کنیم: نوشتن، یکی از بهترین راه‌هایی است که می‌تواند هیجانات ما را تنظیم کند و ما را مجبور کند که روی احساساتمان نام بگذاریم و آنها را روی صفحه کاغذ، ثبت کنیم. نوشتن، هم، نوعی تخلیه هیجانی است و هم نوعی تنظیم هیجان.

5. قاطعیتِ محترمانه را یاد بگیریم: وقتی که حقّمان به اصطلاح دارد خورده می‌شود، ما از چندین راه استفاده می‌کنیم. بعضی از ما، منفعل عمل می‌کنیم. یعنی می‌ریزیم توی خودمان و هیچ چیز نمی‌گوییم. بعضی از ما، پرخاشگر می‌شویم، داد و بیداد می‌کنیم و همه چیز را می‌ریزیم به هم. بعضی دیگر هم، دو تا راه را قاطی می‌کنیم. مثلاً اگر حس می‌کنیم که در یک اداره، حقّمان دارد به عنوان کارمند خورده می‌شود، کار ارباب رجوع را عقب می‌اندازیم یا در حضور او کارهای متفرّقه انجام می‌دهیم. امّا یک راه چهارم هم وجود دارد و آن، این است که ما با قاطعیت، امّا محترمانه، به دیگرانی که حقّ ما را تضییع کرده‌اند، بگوییم نه». این راه چهارم، خیلی خلاصه است. یعنی این که ما در عین این که احترام دیگران را داریم، از حقّ خودمان هم دفاع کنیم.

یکی از تکنیک‌های اصلی برای این قاطعیت، استفاده از جمله‌های سه بخشی است. این جمله‌ها از سه بخش همدلی (مثلاً: می‌دونم که تو واکمن من رو لازم داری...)، استدلال (امّا چون که خودم امروز اون رو می‌خوام...)، و قاطعیت (نمی‌تونم واکمنم رو بهت بدم) تشکیل می‌شود. البته قاطعیت، فقط در کلمات نیست. نوعی ژست بدنی که ما در هنگام ادای کلمات می‌گیریم هم به اندازه خود کلمات، مهم است.

رابطه هوش هیجانی با شادکامی

تقریباً ده سال بعد از این که مفهوم هوش هیجانی در روان‌شناسی جا افتاد، یک گروه از روان‌شناسان دیگر، در فکر در انداختن سقفی نو در روان‌شناسی افتادند. آنها که نام مکتب قرن بیست و یکمی ‌خودشان را گذاشتند روان‌شناسی مثبت‌گرا»، توجّه خودشان را گذاشتند روی جنبه مثبت زندگی انسان‌ها. آنها گفتند که تا کی روان‌شناسی می‌خواهد از بیماری و غم و غصّه مردم حرف بزند. این آدمیزاد، ویژگی‌های مثبتی هم دارد که باید مورد مطالعه قرار بگیرند. ویژگی‌هایی مثل خوشبینی، شادکامی، شجاعت، امیدواری، جرئت‌مندی، خردمندی و ایمان. آنها همان طور که روان‌پزشکان، بیماری‌های روانی را طبقه‌بندی کرده بودند، به لیست‌بندی توانایی‌های مثبت آدمی ‌پرداختند. آنها می‌گفتند اگر روان‌شناسی، نتواند مردم را شاد نگه دارد، به چه دردی می‌خورد؟ امّا قبل از آنها روان‌شناسانِ هوش هیجانی، به خوبی دریافته بودند که شادکامی‌، یکی از مؤلّفه‌های هوش هیجانی است.

در واقع، آدمی‌که از هوش هیجانی بالایی برخوردار است، از چند راه می‌تواند شادکامی‌ خودش را حفظ کند:

1. با شناخت احساس‌هایش: در واقع، آنهایی که هوش هیجانی بالایی دارند، می‌توانند کوچک‌ترین تغییرات در احساسات خودشان را بشناسند و منفی یا مثبت بودنش را تشخیص دهند. آنها می‌دانند که الآن، شگفت‌زده شده‌اند یا از چیزی، چِندششان شده است. در واقع، تا کسی نتواند احساس‌های خودش را تشخیص دهد، نمی‌تواند آنها را به شادی تغییر دهد.

2. با توانایی کنترل احساساتش: کسی که هوش هیجانی بالایی دارد، می‌تواند هیجان‌های منفی‌اش را به شکل موقّت، در خودش نگه دارد و در این زمان، با تفکّر در مورد آنها، به آرامش بیشتری برسد. توانایی در انعطاف‌پذیری هیجانی، باعث می‌شود که انسان بتواند در شرایطی که محیط، نه کاملاً غم‌بار است و نه شاد، خودش را شاد نگه دارد.

3. با توانایی خودْانگیختگی: افرادِ با هوش هیجانی بالا، می‌توانند در هر شرایطی، خودشان را برای پذیرفتن یک مسئولیت جدید، شروع یک کار جدید و یا تجربه کردن یک حس جدید (مثل شادی)، بر انگیزند.

4. با توانایی برقراری رابطه خوب با دیگران: دیگران و داشتن رابطه خوب با آنها، یکی از منابع اصلی شادکامی‌ ما هستند. کسانی که هوش هیجانی بالایی دارند، می‌توانند به خوبی، احساسات دیگران را درک کنند، با آنها همدل شوند و رابطه رضایت‌بخشی با آنها داشته باشند. کسانی که هوش هیجانی بالایی دارند، در ضمن، نمی‌گذارند که اوقاتْ‌تلخی دیگران، اوقاتشان را تلخ کند؛ به این خاطر که آنها احساسات مستقل خودشان را پذیرفته‌اند و به آن، احترام می‌گذارند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Peter salovey

2. Emotional Intelligence Quotient

 

3. Bar-on

پدیدآورنده: سعید بی نیاز

 

نويسنده: sara | تاريخ: سه شنبه 24 اسفند 1385برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

هوش هيجاني چيست؟

 


زندگي براي کساني که فکر مي کنند کمدي و براي کساني که احساس مي کنند تراژدي است
هوارس والپول

در واقعيت امر ما دو ذهن داريم، يکي که فکر مي کند و ديگري که احساس مي کند. اين دو راه متفاوت شناخت، در کنشي متقابل، حيات رواني ما را مي سازند. ذهن خردگرا همان مقام درک و فهم است که به مدد آن قادر به تفکر و تعمق هستيم. ولي در کنار آن نظام ديگري نيز براي دانستن وجود دارد، نظامي تکانشي و قدرتمند و گهگاه غيرمنطقي، يعني ذهن هيجاني. تقسيم ذهن به دو بخش هيجاني و خردگرا تقريبا مانند تمايزي است که عوام ميان «قلب» و «سر» قائلند. احساس يقين حاصل از «گواهي  قلبي» بر درست بودن چيزي، متفاوت با گواهي عقلي و تا حدودي عميق تر از آن است. نسبت کنترل عقلاني ذهن بر بخش هيجاني آن روند يکنواختي دارد; هر چه احساس شديد تر باشد، ذهن هيجاني مسلط تر و ذهن خردگرا بي اثر تر مي گردد. به نظر مي رسد که اين ترتيب، از امتيازي سرچشمه مي گيرد که تکامل طي اعصار متمادي به احساسات و ادراک هاي شهودي ما داده است تا راهنماي پاسخ هاي آني ما در موقعيت هاي مخاطره آميز باشند; زيرا گاها لحظه اي تامل براي فکر کردن درباره کاري که بايد انجام شود، ممکن است به قيمت از دست دادن زندگي ما تمام شود. اين دو ذهن در اکثر موارد بسيار هماهنگ عمل مي کنند اما با اين وجود، دو ذهن  خردگرا و هيجاني نيروهاي نسبتا مستقل از هم هستند. عملکرد ذهن هيجاني بسيار سريع تر از ذهن  خردگراست. ذهن هيجاني بدون آنکه حتي لحظه اي درنگ کند تا بررسي کند که چه مي کند، مانند فنر از جا مي جهد و دست به عمل مي زند. نقطه تمايز ذهن هيجاني از واکنش سنجيده و تحليل گرايانه اي که مشخصه ذهن انديشمند است، سرعت عمل آن است. اعمالي که از ذهن هيجاني سرچشمه مي گيرند با قطعيت شديد و مشخص همراهند که حاصل روش جاري و آسان گير ذهن هيجاني در نگريستن به اطراف است که مي تواند براي ذهن خردگرا کاملا مبهوت کننده باشد. پس از فرو نشستن گرد و غبار يا حتي در ميانه راه متوجه مي شويم که داريم از خود مي پرسيم «راستي چرا آن کار را کردم؟» اين سوال نشانه اي از آن است که ذهن خردگرا در حال آگاهي يافتن از آن لحظه است اما نه با سرعت ذهن هيجاني. از متداول ترين پاسخ هاي هيجاني سريع و نپخته، ازدواج هاي غلط است; چرا که در حالات هيجاني (emotional) ذهن انسان از تفکر منطقي خالي مي شود و پس از فروکش کردن هيجان ها تازه مي فهميم که چه بلايي سر خود آورده ايم. ذهن هيجاني همانند يک شمشير دولبه است; امتياز بزرگ ذهن هيجاني در اين نکته است که مي تواند واقعيت هيجاني رادر يک لحظه دريابد (او از دست من عصباني است، او دروغ مي گويد، او فکر خطرناکي در کله دارد)، و دريک آن به قضاوتي شهودي دست بزند که به ما مي گويد در مقابل چه کسي بايد احتياط کنيم، به چه کسي بايد اعتماد کنيم و چه کسي درمانده است. ذهن هيجاني رادار ما براي اعلام خطر است. اگر ما (يا پيشينيان ما در طول دوران تکاملي) در برخي از اين موارد منتظر ارزيابي عقل خردگرا مي مانديم نه تنها ممکن بود اشتباه کنيم، که حتي شايد زنده هم نمي مانديم. اما همين ذهن هيجاني ممکن  است دردسرساز شود; مشکل اينجاست که اين برداشت ها و قضاوت هاي شهودي از آنجا که در يک لحظه صورت مي گيرند ممکن است اشتباه يا گمراه کننده باشند. حال با اين مقدمه بهتر مي توانيم مفهوم «هوش هيجاني» را دريابيم.

تعريف هوش هيجاني

زنگ تفريح يک مرکز پيش دبستاني است و عده اي پسربچه روي چمن ها مي دوند. اميرعلي زمين مي خورد، زانويش زخمي مي شود و گريه مي کند; اما پسرهاي ديگر به دويدن ادامه مي دهند به جز اردشير که توقف مي کند. وقتي گريه اميرعلي فروکش مي کند، اردشير نيز خودش را زمين مي زند و زانويش را مي مالد، وي فرياد مي زند «زانويم زخمي شده است!» روانشناسان اردشير را نمونه اي از افرادي مي شمارند که از هوش هيجاني و بين فردي خوبي برخوردار است. به نظر مي رسد که اردشير در «شناخت احساسات» همبازي هاي خود و برقرار کردن «ارتباط سريع و هموار» باآنان توانايي بالايي دارد. فقط او بود که به درخواست کمک و درد اميرعلي توجه کرد و فقط او بود که سعي کرد دوست زمين خورده اش را تسلي دهد، هر چند تنها کاري که توانست بکند، ماليدن زانوي خودش بود. اين حرکت جسماني جزيي از استعدادي در برقرار کردن ارتباط حکايت دارد، يعني مهارتي عاطفي که براي حفظ ارتباط هاي نزديک در ازدواج، دوستي يا ارتباط حرفه اي اساسي است. اين مهارت ها در کودکان پيش دبستاني تازه جوانه زده اند و در طول زندگي شکفته خواهند شد. با اين وصف تعريف هوش هيجاني چنين است: «توانايي زير نظر گرفتن احساسات و هيجانات خود و ديگران، تمايز گذاشتن بين آنها و استفاده از اطلاعات حاصل از آنها در تفکر و اعمال خود». بنابراين هوش هيجاني مجموعه مهمي از يک سري توانايي هاست: توانايي هايي مانند اينکه فرد بتواند انگيزه خود را حفظ نمايد و در مقابل ناملايمات پايداري کند، تکانش هاي خود را به تعويق بيندازد و آنها را کنترل کند، حالات روحي خود را تنظيم کند و نگذارد پريشاني خاطر، قدرت تفکرش را خدشه دار سازد، با ديگران همدلي کند و اميدوار باشد. هوش منطقي (IQ) و هوش هيجاني (EQ) تضادي با يکديگر ندارند بلکه فقط با هم متفاوتند. دانستن اينکه شخصي فارغ التحصيل ممتازي است تنها به اين معني است که او در جنبه هايي که با نمره سنجيده مي شوند بسيار موفق بوده است و احتمالا فردي با هوشبهر (IQ) بالاست، اما درباره اينکه او به فراز و نشيب هاي زندگي چه واکنشي نشان مي دهد، چيزي به ما نمي گويد و مشکل در همين جاست. هوش تحصيلي - کلا   کالا هوشبهر يا IQ - در مواقع بروز بحران و گرفتاري هاي زندگي، عملا هيچ نوع آمادگي اي در افراد پديد نمي آورد. با وجود آنکه هوشبهر بالا تضمين کننده رفاه، شخصيت اجتماعي يا شادکامي در زندگي نيست، با اين حال مدارس و فرهنگ ما صرفا بر توانايي هاي تحصيلي تاکيد مي کنند و هوش هيجاني، يعني مجموعه اي از توانايي ها و صفاتي که بي اندازه در سرنوشت افراد اهميت دارند را ناديده مي گيرند. نتيجه اين وضع خيل عظيم فارغ التحصيلان دانشگاهي است که در سطوح بالاي دانشگاهي داراي مدرک اند ولي در پيش پا افتاده ترين روابط عاطفي و اجتماعي خود به شدت داراي مشکل اند. زندگي هيجاني حيطه اي است که مانند رياضيات يا ادبيات مي تواند در آن مهارتي کم يا زياد داشت و مجموعه توانش هاي خاص خود را مي طلبد. ميزان شايستگي فرد در آن زمينه براي درک اين مطلب که چرا فردي در زندگي پيشرفت مي کند و فرد ديگري با همان ميزان استعداد، در نيمه راه متوقف مي شود. برخلاف هوشبهر که سابقه حدود يک صد سال تحقيق بر صدها هزار نفر را به همراه دارد، هوش هيجاني مفهوم جديدي است. در حالي که عده اي معتقدند که هوشبهر را نمي توان از طريق تجربه يا آموزش چندان تغيير داد، ولي هوش هيجاني و قابليت هاي عاطفي مهم را مي توان به کودکان آموخت و سطح آن را در بزرگسالان ارتقا داد

ادامه مطلب ...........

 


ادامه مطلب
نويسنده: sara | تاريخ: سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |